این یک ماه
ساعت ۶ صبح بود که با همه بار و بندیلمان بعد از حدود یک ماه به میعادگاه دونفره مان بازگشتیم. اولین چیزی که پس از ورود ذهنم را مشغول کرد حجم کارهایی بود که به استقبالم آمده بودند. خاله را تماما خاک دیدم طوری که با یک فوت ساده غبارهایی مقابلت به رقص و پرواز در می آمدند. او درب را بست و گفت: به خونه خوش اومدی… لبخند زدم. دراین یک ماه هفته ای یک روز یا بیشتر او اینجا تنها بود و هر بار نالیده بود از تنهایی.
خسته بودیم فقط لوازم را زمین گذاشته لباس عوض کردیم و خوابیدیم.ذهنم درگیر زندگی ام بود و اینکه کم کم ۵ تا۶ ساعت تا تمیزی فاصله دارد. همین دیروز برایم از خاکی که همنشین لوازم شده صحبت کرده بود و اینکه کف راهرو حتی سیاهی میکرده و خودش زحمت طی کشیدن راهرو و جاروی خانه را به عهده گرفته اما بازهم موقع خروج فراموشش شده پنجره هارا ببندد. ومن هرچند مراتب قدردانی را به جا آوردم اماهمین زحماتش را هدر داده بود.
وقتی بیدارشدم و بدرقه اش کردم دست به کار خانه شدم. از شست و شو در آشپزخانه تا گرد گیری شلف ها و کتاب خانه و جا به جایی تمام دکوری ها و شستن کوه لباس ها و جارو و طی کشی تا انتهای کوزت بازی همان ۶ ساعت طول کشید… ومن بر خلاف انتظار او و خودم هیچ خسته نبودم و تمام این کارها کلی سر حالم آورده بود برخلاف این یک ماهی که میهمان خانه ی مامان ها بودیم و هر دو درگیر امتحاناتمان. حالم خوب بود که میان خانه ام نفس میکشم و کنج دنجم مایه آرامشم شده. حالم خوب بود… حالم خوب است شاید خوب تر از تمام این ۴ ماه سال جدید.
#به_قلم_خودم